در میانههای اصفهانگردی زیر پل خاجو فلشبکی به حدود ۲ سال پیش از آن زده شد. اکنون به زیر پل خاجو برمیگردم و دقت میکنم به اعجاب معماری آن؛ زیر هرکدام از طاقهای پل که به صورت گنبدی شکل است در گوشههای روبروی هم، صدا به طرز اعجابانگیزی به زاویهی روبهرو منتقل میشود.
آواز خواندن زیر این طاقها هم پژواک خاصی میبخشد که جایی مانند آوازخواندن در حمام را تداعی میکند!
پس از اصفهانگردی ۲روزه لذتبخش پس از اجباری ۲۱ ماهه با اتوبوس شهرمو به شهرکرد تغییر دادم.
گشتی در شهر و رفتم سامان یا به قول خود محلیها سامون و پل معروف زمان خاناش.
خواستم شب کنار پل زمان خان و رودخانهای که در ادامه و در اصفهان زایندهرود نام داشت چادر بزنم (کمپ کنم) اما هوا سردتر از آن بود که با تجهیزات ناقص من بشود آنجا بمانم.
یکی از محلیهای همانجا به نام سید خانه اجازه میداد و با فرض اینکه تنها بودم با تخفیف یک شب ماندم و فردای آن روز سرد و لذتبخش عازم یاسوج شدم.
شهر راحت و سادهای که پیتزاهای معروف و البته ارزانی هم داشت. یکی از همکلاسیهای دوره ارشدم در دانشگاه علامه، اهل یاسوج بود. باهاش تماس گرفتم و به اتفاق به بام یاسوج رفتیم و چند ساعتی به شهرگردی و خوردن شام گذشت که طبعا پیتزا بود.
دوستم در استانداری کار میکرد و با هماهنگی یکی از سویتهای استانداری را برای اقامت شبانهام هماهنگ کرد و با امکانات رفاهی مناسبی شب راحتی را سپری کردم. فردا با خداحافظی از دوستم و شهر یاسوج راهی گچساران شدم.
در شهر گچساران اقامت کوتاهی درحد چند ساعت داشتم. از مهمترین ویژگیهای گچساران یک درخت بلوط کهنسال بود که به عقیده مردم محلی بیش از هزار سال سن داشت. منابع فراوان نفت در این شهر از خصوصیات دیگرش بود که البته شهر از این امتیاز اقتصادی چندان بهره نبرده بود!
بندر گناوه، توقفگاه بعدی بود و بلافاصله به بوشهر رفتم و اقامتی یه شبه داشتم. کمپ در پارک ساحلی و ارتباط خوب با مردمش اولین چیزهایی بود که از اون اقامت کوتاه در شبه جزیرهی بوشهر به ذهنم آمد. شهری که تا سه سال بعد علارقم میلم نشد برم.
فردای بوشهر، خط ساحلی رو در پیش گرفتم به قصد جزیره مارو (شیدور).
جزیرهای خالی از سکنه که از ذوق کمپ در آنجا بندرهای کنگان و عسلویه و پارسیان رو با سرعت پشت سر گذاشتم و شب به بندر مُقام رسیدم. تعریف جزیرهی کوچک مارو رو از دوستام در تهران شنیده بودم و البته به واسطهی همون با ناخدا یعقوب آشنا شدم که قایق داشت و قرار بود با ناخدا به جزیره برم.
شب رو در خونه ناخدا با غذایی ساده و خوشمزه و اتاقی روستایی و دلنشین سپری کردم و فردا ساعت حدود ۹ با ناخدا حدود ۴۰ دقیقه در خلیج فارس به سمت جنوب قایقرانی کردیم تا به جزیرهی زیبای مارو رسیدیم. چادر زدم و پیاده گشتی در جزیره زدم.
هوا بهاری و کم رطوبت بود. در آب زلال و آکواریومیِ ساحل سفید جزیره بیش از ۳ ساعت آبتنی کردم. دیدن یک ماهی پرنده آبی رنگ در حین آبتنی به نظر میاد تجربهای بی نظیر باشه که هیچوقت پشت میزم در دفتر روزنامه رخ نمیداد.
بعد از آبتنی احساس گرمای شدیدی میکردم. هوا خنک بود اما قطعا از هوا نبود که از آفتاب سوختگیای بود که هنوز خودشو چندان نشون نداده بود.
عصر آن روز با ناخدا یعقوب و قایقش به جزیره لاوان رفتیم. فاصلهش با مارو با قایق (یا به قول جنوبیها کایک) کمتر از ۵ دقیقه بود.
جنوبیها "ق" رو خیلی جاها "ک" میگن. برای شام خرید کردیم برای آتیش شب چوب پیدا کردیم و بعد از دیدن اتفاقی یک عروسی محلی که در نوع خودش جذاب و نو بود، به مارو برگشتیم.
شب کنار آتیش. هوای طوفانی، جزیره خالی از سکنه و تجربهای بیمانند. ناخدا یعقوب معمولا زود میخوابید و سرشب داخل قایقش رفت. میگفت "هوا طوفانیه و ممکنه لنگر قایق کنده بشه، بهتره داخل قایق بخوابم."
من موندم و آتیش و ساحل خلیج. ناخودآگاه رفتم کنار ساحل و با عجیبترین تجربه عمرم تا اون شب روبهرو شدم. بارها چشامو مالیدم اما نقطههای سبزآبی رنگ کوچیکی کنار آب با حرکت امواج روشن و خاموش میشدن.
با پدیده فیتوپلانگتونها از قبل آشنا نبودم و برای لحطاتی احساس کردم این نقطههای نورانی از آسمان به زمین اومدن. بعدها فهمیدم اون پدیده چی بوده و در جزایر هرمز و هنگام بیشتر باهاش مواجه شدم.
ساعت یک آتیش رو خاموش کردم. باد شدید بود. رفتم داخل چادرم که بخوابم اما سرما و شدت باد چند بار بیدارم کرد و ساعت ۶ از خواب و بیدار شدنهای متوالی خسته شدم.
یکی از میلههای چادرم از شدت باد شکسته شده بود و چادرم بهم دهنکجی میکرد.
عطش و علاقه به سفر بسیار بالا بود اما تجهیزاتم چندان مناسب نبود. این اتفاق باعث شد به فکر تجهیزات بیفتم و چند ماه بعد، کولهای آلمانی، چادر و کیسهخوابی بهتر و همچنین چند وسیله مناسب کمپینگ از جمله یک جفت کفش مناسب ترکینگ خریدم. در مقالهای جدا با عنوان "راهنمای خرید تجهیزات سفر" به معرفی وسایل مناسب برای سفر میپردازم.
به مارو برگردم که بعد از نیم ساعت آبتنی به ناخدا گفتم که وقتشه بریم از جزیره. آفتابسوختگی به اوج خودش رسیده بود و آب شورِ خلیج دردشو بدتر میکرد. ساعتی بعد به ساحل روستای مقام رسیدیم. دریا کمی طوفانی بود. البته ناخدا قطعا به اندازه من نمیترسید. تجربه همیشه چیز خوبیست.
خونه ناخدا یعقوب دوش گرفتم و بعد از ناهار به مغازه پسرش رفتم و هزینهی قایق و خریدها رو با پسر ناخدا حساب کردم و با خداحافظی از این خانواده مهربون، مسیرم رو به سمت عسلویه و سپس شیراز ادامه دادم.
شب نخست رو عسلویه موندم و با یکی از دوستان زمان دانشگاه تماس گرفتم. اهل بوشهر و ساکن عسلویه بود. تو مسیر رفت باهاش تماس گرفتم اما ماموریت بود، تهران. با ماشین دولتی به استقبالم اومد! از شرایط کارش پرسیدم و گفت که بخشدار عسلویه شده.
اون زمان که من دانشجوی لیسانس بودم، محمد دانشجوی ارشد علوم سیاسی دانشگاه تربیت مدرس بود. هردو در یک خوابگاه خود گردان روبهروی دانشگاه تهران ساکن بودیم.
ظاهرا محمد در عسلویه بروبیایی داشت. با ماشین پرشیای سفیدش به اقامتگاه فرمانداری رفتیم وسایل رو گذاشتیم. شب قرار بود اونجا بمونیم؛ چرا که محمد در حال جابهجایی خونهش بود. بعد از چای و استراحت مختصری به خلیج نایبند رفتیم و شام رو کنار ساحل خلیج خوردیم.
روز بعد به سمت شیراز با اتوبوس راهی شدم و دو روز شیراز موندم.
یک شب در پارک آزادی و یک شب دروازه قرآن چادر زدم. در خلال شبهای سرد شیراز با دو پسر کولهگرد آشنا شدم و بخش زیادی از دیدنی شیراز رو پیاده گشتیم.
تهران پس از شیراز و سپس لرستان، دیدار با خانواده برای شب تحویل سال ۱۳۹۵ پایان اولین بخش از سفرهام بود.