زیباییهای جاده ایروان به ایران
وسطای تیر ۹۵ پس از تهیه چند وسیله ضروری برای اولین بار رفتم از مرزها گذشتم، سفر در ابتدا به ترکیه رسید. از تهران با چهار هممسیر به سمت مرز بازرگان راه افتادیم.
یه شب در جاده و ظهر روز بعد کمی آنطرفتر از ایران. جایی که القای مرزبندیها برای یک آن بر من تاثیر گذاشت و خودمو توی یه دنیای دیگه میدیدم با کمی ترس که مثل برقی گذشت و اما کوهها از ما انسانها فهمیدهتر هستن انگار، اولین کوههای ترکیه هنوز اسمشون زاگرس بود.
دوغبایزید، ایقدیر و کارس، شهرهایی بود که در مسیر ما به سمت گرجستان طی شد، شب هم مثل شب گذشته در جاده گذشت و خستگی به اوج خودش رسیده بود.
این عجله کردن برای این بود که فول مون نزدیک بود و به اتفاق همسفرا میخواستیم به گدرینگ رینبو جایی وسط جنگلهای بلوط و فندق شمال گرجستان برسیم.
رینبو (به معنی رنگینکمان) یه دورهمی سالانه ست که تو خیلی از جاهای دنیا برگزار میشه اما این رینبو بیشتر مختص کشورهای خاورمیانه ست و با هدف دعا برای صلح در خاورمیانه دهههاست برگزار میشه.
معطلی 22 ساعته در مرز چیلدیر-آکتاش به دلیل ایرانی بودن، باعث شد شب بعد از ماه کامل (فول مون) به دورهمی برسیم. یک ایرانی پیشتر در این مرز، ظاهرا یه افسر گرج رو به قتل رسانده بود! و گیر ما شده بود برای عبور!
نشستم داخل مرز به تنبور زدن و افسرها اومدن ببینن این صدای ساز و آواز برای چیه اما دلیلی جز بی حوصلگی نداشت. بعد از 22 ساعت وارد کشور سبز و زیبا و خوش آبوهوای گرجستان شدیم.
شهرهای برجومی و تفلیس توقف های ما بودند و شب ساعت 2 نصف شب پس از طی روستاها و پیادهروی طولانی وسط جنگل و با دنبال کردن علایمی که به درختها آویزون بود یا با نشانههای سنگهای روی هم به آتیش اصلی (main fire) رینبو رسیدیم.
جایی که موزیک و مدیتیشن و دورهمی دور یک آتیش بزرگ به راه بود کمی با جو بیگانه بودم. آدمهایی از همه جای این کره خاکی کنار هم مانند یک خانواده بزرگ، اما خستگی سه روزه مانع آن شد که بیش از این با محیط کانکت شم.
حتا توان بنای چادرم را هم نداشتم و بلافاصله تا جایی مناسب کنار آتیش پیدا کردم کیسه خوابم رو پهن کردم و به گمونم یک ثانیه بعد با نور آفتاب ساعت 9 صبح که از درختها بالا زده بود بیدار شدم و 6 ساعت خواب عمیق حسابی حالم رو جا آورده بود.
10 روز در رینبو چادر زدم و از آرامش و ریتم کند زندگی در آن نهایت استفاده رو بردم. آشنایی با دوستهای دورافتادههای قدم زدن در جنگل انبوه، غذاهای گیاهی که به اتفاق 100 تا 200 نفر دیگه دور هم صرف میشد، حمام در رودخونهای خنک و بسیار تمیز و شبهای آتشین و موسیقی زنده که منم گاهشبی در آن تنبوری مینواختم، بخشی از روزهای من بود که اصلا نفهمیدم چطور آن 10 روز با کیفیت زندگیم گذشت.
بعد از آن چند رینبوی دیگر هم رفتم اما اون شاید یکی از بهترین کمپهای زندگیم بود. در پی کمی گرجستان گردی و سفر به ارمنستان رینبو رو به اتفاق یه همسفر ترکیهای به سمت تفلیس ترک کردم.
در توقف کوتاهی که در مسیر رسیدن به رینبو در برجومی داشتم با دارینا، یه گیتارنواز اوکراینی آشنا شده بودم که عاشق تنبور بود، تفلیس باهاش تماس گرفتم و متروی روستاولی قرار گذاشتیم. سهتایی به خونه عموی دارینا رفتیم، مردی تنها 45 ساله که دف و تنبک ایرانی هم مینواخت.
شب تنبور نواختیم و تنبک و دف زدیم و دارینا که گیاهخوار بود یه غذای گیاهی خوشمزه پخت و زود خوابیدیم. فردا از بوشرا، همسفر کوتاهم و دارینا و عموش خداحافظی کردم و به سمت ارمنستان راه افتادم.
در مسیر هیچهایکم به ارمنستان با دو پسر جوان ارمنی آشنا شدم که مستقیم به ایروان میوفتن، شماره ادوارد دوستم رو گرفتن و پس از مرز باهاش تملس گرفتن و برای دیدار من با ادوارد قرار گذاشتن جایی وسط ایروان.
ادوارد، با لبخند منحصرش به استقبالم اومد؛ ادوارد دوست داداشم بود و سال پیش یک ماه مهمون خونه ما بود. از ادوارد آدرس هاستلهای ارزون توی ایروان رو پرسیدم و گفتم قصد دارم 5 روز ایروان بمونم.
با همان لبخند اینبار کمی تمسخرآمیز گفت: مامان اتاق تو حاضر کرده و لیوانتم روی میز حاضره. ادوارد تورلیدر برای مسافرای ایرانی بود و فارسی رو خوب صحبت میکرد و این کار من رو با انگلیسی نه چندان خوب حرف زدن راحت میکرد.
به بهونههای مختلف ادوارد 16 روز ایروان نگهم داشت؛ تولد برادرزادهش، شام خوشمزه مامانبزرگ از بهونههای «ادو» بودن.
یکبار هم برای دو شب به روستای نوراشن کنار دریاچه سوان رفتیم؛ خونه مامانبزرگ همسر ادوارد اونجا بود. روستایی در ارتفاع 2000 متری با طبیعتی بسیار خواستنی و هوای خنک، در این حد بگم که شبها دما 6 و روزها در گرمترین حالت 18 بود، وسط مرداد.
بلاخره 17 مرداد 95 پس از گذر نسبتا سریع از شهرهای آرارات و «یِغِگنادوز» به گوریس زیبا رسیدم و پس از ساعتی گردش در شهر کامیونی قرمز رنگ با پلاک ایرانی برایم ترمز کرد و از گوریس تا تبریز بیش از 24 ساعت همراه شدیم.
شهر کاپان و شهر مرزی مِقری و شب مانی پس از مرز، توقفگاهامون بود.
ساعت 13 تبریز بودم و بلافاصه راهی تهران شدم و شب ساعت 11 به خونه برادر در تهران رسیدم. به دلیل خستگی و طولانی شدن نسبی سفرم از ایروان تا تهران را با کمترین زمان ممکن طی کردم.